دریافت
حجم: 1.3 مگابایت

پادشاهی را وزیری عاقل بود که به یکباره از وزارت دست برداشت.

پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟

گفتند: از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.

پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید :

از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟

گفت از پنج سبب: !

اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم، «اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند».

دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم، «اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که او نمیخورد و مرا میخوراند».

سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم، «اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند».

چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد، «اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید».

پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، «اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و او می بخشاید».